می خواهم در حرمت گم شوم...
آن روزها من فقط یک کودک بودم که تو را به خاطر همبازی شدن با کبوترهای بقعه هایت و آب خوردن از سقاخانه ات با کاسه های طلایی اش، دوست می داشتم.
آنچه از تو در خاطر کودکانه ام مانده بود، نوازش پرهای رنگی خادمانت بر روی صورتم بود و عطر گلابی که وقت زیارت، لباسم را خوشبو می کرد.
پدر مرا بر روی شانه هایش سوار می کرد تا در میان خیل جمعیتی که گرداگرد ضریح نورانی ات می چرخیدند، دستم به پنجره های ضریحت برسد و بتوانم آن را ببوسم. بعد، پدر گوشه ای می نشست و زیارتنامه می خواند و من بر روی سنگ های مرمر صحن آیینه ات، بازی می کردم.
یکبار ضمن بازگشت از زیارت، در حالی که پدر کفش هایم را از کفشداری می گرفت، دستم از میان دست پدر رها شد و جمعیت مرا با خودش برد. هر چه چشم چرخاندم، پدر را ندیدم.
پای برهنه در حیاط شروع به دویدن کردم؛ آنقدر سراسیمه که کبوترها و یاکریم هایت را که روی زمین مشغول گندم خوردن بودند، ترساندم و یک دفعه یک دسته کبوتر به هوا پرید! چند بار پدر را صدا زدم، اما وقتی جوابی نشنیدم، کم کم فریادهایم به بغض تبدیل شد و گریه ام گرفت.
ازا ین که گم شده بودم، خیلی ترسیدم؛ با خودم گفتم شاید چون بچه بدی شده ام پدر مرا از یاد برده است.
از خیال اینکه مرا رها کرده باشند و به حال خود گذاشته باشند، گریه ام بیشتر شد.
یک دفعه یاد "بی بی" افتادم که همیشه می گفت: امام هشتم(ع)، غریب نواز است و دعای در راه ماندگان را اجابت می کند.
یاد قصه صیاد و آهو افتادم که بارها "بی بی" برایم تعریف کرده بود و پدر، عکس آن را در اتاق زده بود.
همان جا که ایستاده بودم، رویم را به طرف حرمت چرخاندم و مثل اوقاتی که مادر با تو حرف می زد و دعا می خواند، چشم هایم را بستم و از دلم گذشت: یا امام رضا! اگر کمکم کنی، قول می دهم که دیگر بچه خوبی شوم!
هنوز شیرینی خلوت با تو در دلم بود که جمعیت از هم شکافت و سایه پدرم بر سرم افتاد.
.
.
.
حالا دیگر همه می گویند که من برای خودم کسی شده ام و به قول معروف، سری تو سرها درآورده ام؛
اما هنوز هر وقت کاسه های طلایی سقاخانه ات را می بینم و صدای نقاره خانه ات هنگام اذان در گوشم می پیچد، به یاد آن قولی می افتم که به تو دادم و از خودم خجالت می کشم.
چون این روزها صفا و صمیمیت کودکانه ام را از دست داده ام و از صداقت و معصومیت بچگی هایم دور شده ام و دیگر نمی توانم با آن خلوص و سادگی با تو حرف بزنم.
احساس می کنم مدت هاست که زیر قولم زدم و بچه بدی شده ام!
شاید بهتر باشد یک بار دیگر در حرمت گم شوم...
- ۹۳/۰۹/۲۹